774.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

فشارم به زیر شش رسیده بود. (یک جورهایی همان معنی ِ قربتاً الی المرگ را می‌دهد) دستم توی هوا رعشه می‌زد، پاهایم و حتی گوشه لب ِ پایینی. آقای الف دستم را گرفت. چشم‌هایش چهار تا شد. چرا انقدر سردی را آنقدر بلند گفت که همه سلو‌های مغزم دنبال جواب همین سوال می‌گشت. چرا انقدر سردی؟ چرا انقدر سردی؟ ...

کلاه سویی شرت را روی سرم انداخت و با پیژامه طوسی من را به درمانگاه برد. مثل یک ماهی که تازه از آب گرفته شده باشد، روی تخت درمانگاه بالا و پایین می‌پریدم و لباس آقای الف را چنگ می‌زدم. چشم‌هایش درد داشت. مدام می‌گفت آرام باش. الان خوب می‌شوی و چشم‌هایش روی سرُمی که از آمپول‌های مختلف پر می‌شد، می‌غلتید. تمام محتویات معده‌ام را بالا آوردم و تقریبا فریاد زدم که از سردرد دارم می‌میرم. دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم. همه رشته‌های عصبی که در سرم وجود داشت با هم در حال جیغ زدن و کشیدن موهایشان بودند. میگرنم به اوج ِ خودش رسیده بود. دکتر غرولند کرد که نباید می‌گذاشتید به اینجا برسد و جمله‌اش توی سر من پژواک شد، بارها.

افاقه نکرد انگار. از سِرُم‌ و آمپول درمانگاه می‌گویم. من را با همان حال ِ خراب ِ نزدیک به مرگ، به بیمارستان جدیدی منتقل کردند. فقط شنیدم که پرستار گفت آخ از این درد و نوک ِ دردناک ِ سوزن را " دوباره " توی مچ دست راستم فرو کرد. بیدار که شدم همه چیز مواج بود. انگار روی آب باشم. سردردم بهتر شده بود و ساعت‌ها گذشته بود. آقای الف، آخ از آقای الف و چشم‌های نگرانش که توی گوش من اسمم را صدا می‌زد و می‌گفت که دوستم دارد و همه چیز روبراه خواهد شد.

دو روز از این ماجرا می‌گذرد و همه چیز در حافظه بلند مدت‌م ذخیره شده و جزئیات دردناک از حافظه کوتاه مدت‌م پاک شده ... تنها چیزی که شفاف ِ شفاف ِ شفاف است، چشم‌هایی‌ست که دوستت دارم را انگار که ذکر باشد، مدام زمزمه می‌کرد.

و شاید دقیقاً همین است زندگی ... فراموشی ِ دردها.

بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 114 تاريخ : شنبه 4 فروردين 1397 ساعت: 14:35