دیشب خوابهای زیادی دیدم که همهشان یک طورهایی شبیه به سریال بود. حامله بودم و دستهایم، دور شکم احاطه شده بود. خوشحال بودم و ثانیه به ثانیه منتظر بزرگ شدن شکمم بودم. راستش حالا که از خواب بیدار شدم و در شکمم جز محتویات چندش طور، چیز دیگری نیست، یک جای خالی حس میکنم و آن شاید احساس تنهایی باشد. آدمها مغز پیچیدهای دارند. همین چند روز پیش بود که خانم شیوا در نمازخانه گفت که چقدر بارداری را دوست دارد و حاضر است هزار بار دیگر هم بدون زایمان بچهای، حامله شود و بعد دستهایش را دور شکم خانم زهرا که باردار بود، گذاشت و گفت: لگد هم میزند؟!. مغزم انگار هنوز در همان لحظه مانده باشد. مدام به این قضیه فکر میکنم که من بچه میخواهم یا نه و اصلا بدون همه این پرسش و پاسخها، لگد زدن درد دارد؟! من فکر میکنم و مغزم نقشه یه خواب ِ خیلی حرفهای و بدون کم و کاست را میکشد. در خواب، دستهایم به دنبال رد پای بچه و لگد زدنش است. همینقدر مضحک و همینقدر پیش پا افتاده. ساعت نزدیک به شش و سی و چند دقیقه است. توی ایستگاه بی آر تی ایستادهایم و من توی شال ِ خود بافتهام، ها میکنم. برای آقای الف تعریف میکنم , ...ادامه مطلب
خیلی سخت شده باشد انگار. من سرکار می روم و ماه تمام می شود و حقوق می گیرم. آقای الف صبح با سختی چشم باز می کند، سرکار می رود و حقوق می گیرد و همه اش همان روزهای اول پودر می شود. صبح ها از روی تخت بلند می شویم، با لباس زیر توی هال دور خودمان چرخ می زنیم و شبیه به بازیگرهای معروف تئاتر های تالار وحدت، مشتمان را از بالا به پایین می کشیم و فحشهای کاف دار نثار کار و مدیر و مدیرعامل و بی پولی و احمقیتشان و زندگی می کنیم. آنقدر که یکی به رگبار می بندد و آن یکی می خندد و او را آغوش می گیرد. خب. بهتر از این حرفها می توانست باشد. شاید هم بدتر. شبیه به مادری که معلوم بود اه,752 401(c),752 61,752 64,752 51,752 51 icd 10,752 89,752 31(2),752 011,752 3 mmhg to atm,752 49 ...ادامه مطلب