دیشب خوابهای زیادی دیدم که همهشان یک طورهایی شبیه به سریال بود. حامله بودم و دستهایم، دور شکم احاطه شده بود. خوشحال بودم و ثانیه به ثانیه منتظر بزرگ شدن شکمم بودم. راستش حالا که از خواب بیدار شدم و در شکمم جز محتویات چندش طور، چیز دیگری نیست، یک جای خالی حس میکنم و آن شاید احساس تنهایی باشد.
آدمها مغز پیچیدهای دارند. همین چند روز پیش بود که خانم شیوا در نمازخانه گفت که چقدر بارداری را دوست دارد و حاضر است هزار بار دیگر هم بدون زایمان بچهای، حامله شود و بعد دستهایش را دور شکم خانم زهرا که باردار بود، گذاشت و گفت: لگد هم میزند؟!. مغزم انگار هنوز در همان لحظه مانده باشد. مدام به این قضیه فکر میکنم که من بچه میخواهم یا نه و اصلا بدون همه این پرسش و پاسخها، لگد زدن درد دارد؟! من فکر میکنم و مغزم نقشه یه خواب ِ خیلی حرفهای و بدون کم و کاست را میکشد. در خواب، دستهایم به دنبال رد پای بچه و لگد زدنش است. همینقدر مضحک و همینقدر پیش پا افتاده.
ساعت نزدیک به شش و سی و چند دقیقه است. توی ایستگاه بی آر تی ایستادهایم و من توی شال ِ خود بافتهام، ها میکنم. برای آقای الف تعریف میکنم که در خواب خوشحال بودم و او مثل همیشه نگاهم میکند و میگوید: عشقم. همین. یک عشقم ِ بزرگ ِ کوتاه که گاهی دلم میخواهد آخر میمش را بگیرم و آنقدر کشش بدهم تا یک جمله بزرگ ِ ناتمام شود. در عوض استاد مسلم نگاه و بوسه است. آنقدر نگاهت میکند که شک ندارم تمام خطوط صورتم را از بر است، ناقلا.
بن بست یک دروغگوی صووورتی!...برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 157