764.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دیشب خواب‌های زیادی دیدم که همه‌شان یک طورهایی شبیه به سریال بود. حامله بودم و دست‌هایم، دور شکم احاطه شده بود. خوشحال بودم و ثانیه به ثانیه منتظر بزرگ شدن شکمم بودم. راستش حالا که از خواب بیدار شدم و در شکمم جز محتویات چندش طور، چیز دیگری نیست، یک جای خالی حس میکنم و آن شاید احساس تنهایی باشد.

آدم‌ها مغز پیچیده‌ای دارند. همین چند روز پیش بود که خانم شیوا در نمازخانه گفت که چقدر بارداری را دوست دارد و حاضر است هزار بار دیگر هم بدون زایمان بچه‌ای، حامله شود و بعد دست‌هایش را دور شکم خانم زهرا که باردار بود، گذاشت و گفت: لگد هم می‌زند؟!.  مغزم انگار هنوز در همان لحظه مانده باشد. مدام به این قضیه فکر می‌کنم که من بچه می‌خواهم یا نه و اصلا بدون همه این پرسش و پاسخ‌ها، لگد زدن درد دارد؟! من فکر می‌کنم و مغزم نقشه یه خواب ِ خیلی حرفه‌ای و بدون کم و کاست را می‌کشد. در خواب، دست‌هایم به دنبال رد پای بچه و لگد زدنش است. همینقدر مضحک و همینقدر پیش پا افتاده.

ساعت نزدیک به شش و سی و چند دقیقه است. توی ایستگاه بی آر تی ایستاده‌ایم و من توی شال ِ خود بافته‌ام، ها می‌کنم. برای آقای الف تعریف می‌کنم که در خواب خوشحال بودم و او مثل همیشه نگاهم می‌کند و میگوید: عشقم. همین. یک عشقم ‍ِ بزرگ ِ کوتاه که گاهی دلم می‌خواهد آخر میم‌ش را بگیرم و آنقدر کشش بدهم تا یک جمله بزرگ ِ ناتمام شود. در عوض استاد مسلم نگاه و بوسه است. آنقدر نگاهت می‌کند که شک ندارم تمام خطوط صورتم را از بر است، ناقلا.

بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 157 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 3:45