782.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

ساعت پنج صبح روز تعطیل است و من طبق عادت همیشگی، ساعت سه صبح از خواب پریدم، با حجم فکرهای ناراحت‌کننده‌ای که در مغزم فرود آمدند، ناگهانی.

دیروز خوب بود. حاضر شدیم. رو به دراور ایستادم، نگاه به حلقه‌ام کردم و با خودم گفتم بهتر است امروز خانه بماند. توی ذهنم اینطور خواندم که آقای الف هم همین کار را کرده که فقط توهم ذهن من بود. اولین تعطیلاتی که قرار بود با ماشینی که تازه خریدیم آغاز شود. هیجان‌انگیز بود. 

نیمه‌های بعدازظهر، چهارتایی، در اقیانوس آبی زیبایی در حال شنا کردن بودیم که آقای الف فریاد زد: حلقه‌م. و ته ِ دل من ریخت پایین. همه‌ی تصویرها از صبح توی مغزم در حال اکران بود. با خودم تکرار می‌کردم نه نه اشتباه می‌کند. حلقه‌اش خانه است. نه نه. ولی نبود. جای خالی حلقه‌ توی انگشتش، سفید بود. آب شور بود و با هر پایین رفتن و گشتنی، شوری، حلق را می‌سوزاند. نبود. انگار که محو شده باشد ... 

حالم خوب نیست. حس می‌کنم به اندازه‌ی کافی جستجو نکردم. باید مثل روزهای کودکی که کلید در کمد استخر را به عمد می‌انداختم زیر آب و خودم را می‌رساندم به کف، برای پیدا کردنش تلاش می‌کردم. دلم دارد کباب می‌شود برای یک حلقه. 

دیشب در آغوشش گرفتم و گفتم که دیگر بهش فکر نکن. غصه نخور. ولی خودم از درون دارم می‌پاشم انگار. اشیا بعد از چندی، جان آدم‌ها می‌شوند. رگ می‌شوند. خون می‌شوند و خاطرات از آنها هر از چندی روی دیوار زندگی پخش می‌شود. 

ساعت سه صبح بود که با فکر اینکه دیگر حلقه‌اش نیست از خواب پریدم و مدام با خودم حرف می‌زنم ... آرام باش. فقط یک فلز بود. همین.

یک فلز نبود.

 

بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 140 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 17:42