پشت چراغ قرمز یهو یادم افتاد باید شلغم بخرم چون الف مریض شده و بیحاله. بعد یکآن به خودم اومدم دیدم چه جالب، چقدر بزرگ شدم ...
رئیس گفت ببین به خودت مطمئن باش و بپذیر موقعیت فعلی رو. سه ماهه فقط ... سه ماه تحمل کن. بهش گفتم تو فکر میکنی من به خودم مطمئن نیستم؟ من اگر مطمئن نبودم، شانزده هزار کیلومتر راه رو مهاجرت نمیکردم و از صفر شروع نمیکردم. من به تواناییهام مطمئنم، آگاهم. ولی، واقعیت این بود که زبانم مثل همیشه صددرصد بود و ته ِدلم شصت درصد. برای همین گفتم اکی میپذیرم ولی فقط برای سه ماه ... ته ِ دلم ولی حاضره سه ماه بشه شش ماه فقط برای اینکه موقعیت خوبیه و نمیخوام از دستش بدم. حالا این ربطش به پاراگراف قبلی چی بود؟ هبچی ولی به بعدی قطعا ربط داره.
ساعت ده شب بود. چراغهای خونه خاموش بود و نور مانیتورم پخش صورتم شده بود. داشتم ویدیوهای آموزشی میدیدم. بعد یه آن وسط صحبتهای طرف و وسط نتبرداریهام ویدیو رو استاپ کردم و زدم روی شونههای خودم. باریکلا که تسلیم نمیشی و تلاش میکنی ... باریکلا که داری خودت رو نجات میدی. باریکلا که لم ندادی روی کاناپه و سریال تماشا نمیکنی، مثل همهی شبهای گذشته و یحتمل شبهای آینده.
اینجا بود که دیدم آدمی شبیه به یک خمیر بازی به هر شکلی درمیاد. گاهی حتی دیگران شکلش رو عوض میکنن ولی باز انقدر انعطافپذیر هست که شبیه به شرایطش بشه. آدمی توی شرایط سخت، استخونهاش نرم میشن و عبور میکنه. آدمی بزرگ میشه و میفهمه که زندگی سخت هست و خودش سختترش میکنه ولی باز اون خودش هست که ازش عبور میکنه. فقط خودش ...
بن بست یک دروغگوی صووورتی!...برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 80