762.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

قبلاً هم داشتم. میگرن از کودکی با من نفس کشیده و این روزها هیکلش چند برابر خودم شده. سایه به سایه من همیشه آمده و تقریباً دو سال است که خیلی ناگهانی، گوشه خیابان، دست‌هایش را بیخ گلویم فشار می‌دهد و باعث می‌شود من همه ِ خودم را بالا بیاورم. یکبار هم ساعت ۵:۳۰ دقیقه صبح بود. آقای الف مرا برده بود اورژانس بیمارستان رسالت. از بیمارستان که بیرون آمدیم جلوی پادگان نظامی خیابان دبستان، وقتی همه هوا لذت بخش و تابستانی بود و پرنده‌ها تازه شروع به جیک جیک کرده بودند، صدای بالا آوردن من بلند شد. همه خیابان را گرفت و شاید یک مه شد بالای سر شهر. هیچ چیز در معده‌م نبود و هیچ چیز بالا نمی‌آمد ولی چیزی مرا مدام وادار می‌کرد عُق بزنم. 

امشب، اولین جلسه ترم سوم کلاس فرانسه‌ام شروع شد. توانایی‌هایم اغلب در ناتوانی خودشان را به رخ می‌کشند. با آنکه سه تا قرص مختلف خورده بودم و پخش صندلی‌م شده بودم سعی می‌کردم جملات خاص بسازم و بلبل زبانی کنم، مثل همیشه. بعد از کلاس آقای الف آمد دنبالم. ته ریش داشت و عینک گرد زده بود. از نیم رخ دوست داشتم انقدر نگاهش کنم تا همانجا ذوب شوم. مهربان است و شکم‌ش به رسم تمام مهربانان عالم، دارد بزرگ می‌شود. برایم قرص میگرن خریده بود. روی زبانم گذاشتم تا آب شود. سوار تاکسی شدیم. چشمانم را بستم. همه چیز تغییر کرد. دایره‌های رنگی و سیاه سفید می‌دیدم. معده‌م شبیه به ماشین لباسشویی ِ خرابی، به کندی دور زمان میگشت و آب دهانم مدام پر و خالی می‌شد.آقای الف دستم را محکم گرفته بود. (این کارش را دوست دارم. همیشه انگشتانش را قفل انگشتانم می‌کند و وقت‌هایی که زمزمه می‌کنم دوستت دارم، قفل انگشتانش تنگ‌تر می‌شود) بهش علامت دادم که الان است که محتویات لباسشویی بریزد بیرون. حتی بدون زدن دکمه استاپ. قفل انگشتانش تنگ‌تر شد و قربان صدقه‌م رفت. سر آخر، دستشویی زیر پل سیدخندان، میعادگاه عُق‌هایم شد. 

به خانه که رسیدیم، انگار سالها در راه بودم. اشک می‌ریختم و موهای بلندم از مقنعه بیرون زده بود و مدام شقیقه هایم را فشار می‌دادم. میگرن، درد دارد. آنقدر که یادت می‌رود امروز با خودت قرار گذاشته بودی، روز مثبتی داشته باشی.

بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 162 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 3:45