قسمت رمانتیک و شاعرانه و شعر پسند مغزم ذوب شده باشد انگار. مثل کرهای که در گرمای تفکرات، آرام آرام خودش را رها میکند و بعد دیگر هیچ. میشود تکهای از نبودنها. به جایش تا خرخره منطق و حساب و کتاب و جبر و زندگی همین است، همینقدر جدی و محکم، نشسته است. آنقدر که گاهی از دیوارههای مغزم پس میزنند بس که زیادند. گاهی نوشتههای قدیمم را که میخوانم آنقدر همه چیز لطیف است که در دریای گلبرگِ آن دوران غرق میشوم. همه چیز زیادی شبیه به قدم زدن شبانه در خیابانهای پاریس است. به قول دوستی انگار خانه زندگیات را کلا با آجر ِ استعاره و تشبیه ساخته باشی.
خب شاید باید همینطور باشد.
در عوض الان پذیرفتهام که سن دارد بالا میرود. موهای سفید هر روز بیش از قبل نمایان میشود و برای جلوگیری از تاسف و پشیمانی سالهای بعد، به جای نشستن ِ پیاپی شعر خواندن و شعر نوشتن، کمی خرج زمان کنم. کلاس فرانسه میروم. آنقدر که دارم یاد گرفتهام چطور میشود گفت:
La vie est un long voyage et nous devrions faire de notre mieux
قرار است یادگرفتن یک ساز هم شروع کنم. میترسم از اینکه روزی خودم را بدون رضایت در آینه ببینم. «رضایت فردی» مهمترین هدف این روزهایم شده و ابزار رسیدنش، همین تیکهای سبز ِ کنار خواستههای چندین و چند سالهام است.
تقریباً یک سال و نیم به سی سالگیام مانده و هر روز به خودم یادآور میشم، هدف یک کارشناس خبره بانکی شدن نیست. هدف، رضایت فردی در «زندگی» است.
بن بست یک دروغگوی صووورتی!...برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 141