780.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

کاش خوابم ببرد. به وقت ما، ساعت سه و سی و دو دقیقه شب است و امشب با سعید هماهنگ کردیم که فردا و پس‌فردا را برویم «یه وری». هنوز ماشین نگرفتیم و شاید برای همین است که هر بار هوس می‌کنیم جایی برویم، زنگ می‌زنیم به سعید. ولی این‌بار بیشتر دلتنگی بود. دوستی‌های اینجا، دوستی‌های عمیق اینجا، شبیه به خانواده می‌شود. پر از دلتنگی. پر از همو کی ببینیم‌ها. 

سعید یک لیستی آماده کرد. یک هاستل هم بوک کردیم و تمام. ساعت دوازده و چهل دقیقه بود که لاک زدم. برای فردا. توی لیست نبود ولی انگار توی لیست روزانه‌ی مغزم بود و هی هوار می‌کشید که تا لاک نزدی نخوابی، تا لاک نزدی نخوابی و آنقدر تکرار کرد که یک لاک بی‌رنگ زدم و خلاص. حالا، بیشتر از سه ساعت هست که توی رختخواب دراز کشیدم و آرزو می‌کنم بخوابم.

وحشتناک است. اینکه آدم برای یک خوابیدن معمولی آرزو کند. حالا نه برای اینکه فردا که همین امروز باشد صبح ساعت هشت با سعید قرار گذاشتیم و من باید ساعت هفت صبح بیدار شوم، بیشتر برای اینکه روز قبل و روز قبل‌تر، بیست ساعت در راه بودیم تا به خانه برسیم و من عین بیست ساعت که نه ولی شانزده-هفده ساعتی بیدار بودم و دیشب هم آنچنانی خوابم نبرد. شاید سلول‌های مغزم می‌ترسند چراغ اتاق را خاموش کنند و درِ چشم‌هایشان را ببندند. نمی‌دانم. 

سال هشتاد و هشت بود. برای مدت کمی خانه‌ی مادربزرگم زندگی می‌کردم. ساعت چهار صبح، زنگ گوشی را تنظیم کرده بودم برای دوش قبل از رفتن به دانشگاه. مادربزرگ روی مبل نشسته بود. یک تسبیح دستش بود و با آن دست دیگر، پیشانی‌اش را گرفته بود‌ حالت ِ «ای بابا، عجب زندگی شده». پرسیدم: نخوابیدین؟! نترسید. خیلی آرام سرش را بالا آورد و گفت: بی‌خوابی مادر جون. بی‌خوابی. مادر همین و من هم انگار همین. 

لیست موارد مورد نیاز را توی مغزم هی بالا و پایین می‌کنم و انگشت اشاره‌ام را روی شانه می‌زنم که: ببین ببین. پتو و دمپایی یادت نره.

خوابم می‌آید. زیاد.

بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 1 اسفند 1397 ساعت: 6:24