751.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

گاهی عجیب از زندگی و کاری که با ما می‌کند، می‌ترسم و فکر می‌کنم شاید بعضی آدم ها هم شبیه به من باشند. روی صندلی کارم نشسته ام و میزم از کاغذهای چرک نویس و خودکار و دستمال کاغذی پر است. کیفم را روی میز می‌گذارم. نه برای دسترسی بیشتر، صرفا برای اینکه هر کس پایش را به پارتیشن ما گذاشت با نگاه اول محتویات روی میز من را نبیند. همیشه از مخفی کردن خوشم می آمده هرچند در عمل به آن ضعف داشته ام. روی صندلی نشسته ام و همینکه دارم مقاله ای راجع به کشف امواج گرانشی می‌خوانم اشک از چشمانم سرازیر می شود و به یاد حس برخورد انگشتانم با کمر پدرم می افتم. بغلش کرده بودم. پدرم عادت دارد وقتی تو را بغل می کند دست هایش را دور گردنت حلقه کند به جای کمر و بعد انگار که ماهی باشی توی دستانش، صورتت را ببوسد. دست من دور کمرش بود و نوازشش می‌کرد. انگار گوشتش شبیه به پنبه بود. استخوان های کمرش را می توانستم زیر انگشتانم حس کنم. دلم ریخت پایین. سریع موضوع را در زهنم عوض کردم. اینجور وقتا - همین وقتایی که غبغب پدرم را می بینم که آویزان شده، دستانش را می بینم که گوشت ندارد و آویزان شده است، ریش های سفیدش را می بینم – آنقدر خودم را می خورم تا تمام شوم. مدام گریه می کنم. دلم نمی خواهد تصویر شیطنت های کودکی با آن مرد بزرگ و قوی – همانی که من و خواهرم آویزان بازوهایش می شدیم و او با دو وزنه سنگین راه می رفت و ما می خندیدیم – اینچنین خراب شود. کِی قرار است همه چیز درست شود و من دیگر گریه نکنم؟ روی صندلی بنفش نشسته ام و رو به رویم روانشناس است. فیس تو فیس همدیگر را نگاه می‌کنیم و من برایش از همه چیز تعریف می کنم و مدام چشمانم اشکی می‌شود و اشک هایم روی صورتم قل می‌‎خورد و می‌ریزند روی آستین مانتو. دستمال کاغذی را از روی میز برمی دارم و به دکتر می گویم که چقدر خسته شده ام از این گریه های مداوم. از این نگرانی و اعصاب خوردی برای تنها شدنشان، برای اینکه من آنجا و در کنارشان نیستم تا عطسه هایشان را بشمرم و هر لحظه حالشان بد شد ببرمشان دکتر. وقتی به دکترم گفتم که از " از دست دادن " ها می ترسم و برایش شرح دادم که من وقتی حتی توی حمام هستم شیر آب را زیاد باز نمی گذارم مبادا مادر از طبقه بالا بیاد پشت در خانه ما و در بزند که پدر حالش خوب نیست و صدای آب، مانع از شنیدن صدا شود، گفت که زیادی حساسم و کنترلی بر هیجاناتم ندارم. در این مدت که فکر می کنم همه چیز شبیه به تصویر می شود. رنگ می گیرد. انگار واقعا این حادثه در آن لحظه دارد اتفاق می افتد. سریع شیر آب را می بندم و بعد از این دیوانگی خودم و از این ترس که نمی توانم کنترلش کنم، گریه ام می گیرد.
من، مدت هاست از " ویرانگی، از دست دادن " می ترسم و ترسم آنقدر ریشه دار شده که برای خودم نگرانم. شبیه شده ام به درختی که آنقدر ریشه هایش در باتلاق گیر افتاده که هر چقدر سعی می کند نمی تواند خودش را از این منجلاب نجات دهد و آنقدر خودش را برای نجات به زمین مالیده که روز به روز سیاه و سیاه تر می‌شود. شبیه به قیر. دقت که می‌کنم در تمام روز احساس فرار دارم. دلم آرامش مطلق می خواهد. جای آرامی باشم و زمانی که نگران هیچ چیز و هیچ کس نباشم. نسیم خنکی صورتم را لمس کند و بازوهایم را. بوی چمن سبز بیاید و ذهنم بال در بیاورد و در آسمان ِ بدون فکر مغزم پرواز کند.
به روز ِ فارغ شدن از " خستگی‌ها " فکر می‌کنم.

بن بست یک دروغگوی صووورتی!...
ما را در سایت بن بست یک دروغگوی صووورتی! دنبال می کنید

برچسب : 751 5 icd 10,751 5,751 org,751 69,751 03,751 2 divided by 25,751 pill,751 bus schedule,751 candy crush,751 old malayalam songs, نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 194 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 23:07