این روزها دلم بیشمار به کودکیام نیشگون میزند. هوس کردهام کاسهای پر از توت فرنگی بردارم و روی طاقچه خانه قدیمی بنشینم و همین که توت فرنگیهایم را گاز میزنم و پاهایم در هوای اتاق، یکی در میان تاب میخورند، رابطه خودم و بابا را نظارهگر باشم. ببینم که وقتی برایم کتاب داستان میخواند چه شکلی بود، وقتی نوار قصه را توی ضبط میگذاشت، وقتی شعر یه روز یه آقا خرگوشه را با من زمزمه میکرد و وقتی جا به جا میخواندم، شعرم را اصلاح میکرد. بابا در کودکی همه چیز من بود. ماموریتهای خارج که میرفت سوغاتیهایش عروسک و ماشین بازی و یک چمدان شکلات و آدامس و ماست میوهای بود. مادر اجازه نمیداد مدرسه ببرم. میگفت دوستانت دلشان میخواهد، گناه دارند. بابا میگفت دوستانت را بیاور خانه و بهشان شکلات بده.
بابا، قهرمان کودکی من بود. شوق یادگیری و کشف دنیاهای ناشناخته و اصرار بر خواستن و محکم بودن را بابا یادم داد. فکر میکنم میخواست نیمی از خودش باشم که قرار بود دنیا را فتح کند. دلش میخواست مهندسی بخواند، اما پدرش آنقدر سرمایه نداشت تا بتواند تکیهگاهش باشد. برای همین به من همیشه تاکید میکرد که استعدادت در ریاضی را حرام نکن. مهندسی بخوان. من مثل کوه پشتت هستم. و بیشتر از کوه پشتم ماند و من مهندس شدم. حالا وقتی دیگران صدا میزنند خانم مهندس، لبخند میزند.
نه اینکه مادر را عاشق نباشم. نه. مادر را میپرستم. مهربانی و گذشت و وفاداریاش را. لبخندش را. حمایتش را. صبوریاش را. ساده و صادق بودنش را. آغوش و گرمای نوازشش را. اما بابا،
همه چیز من بود، هست و خواهد بود.
* کاش رسم بر ضبط همه ثانیهها بود. کاش فیلم کودکیم با بابا و مادر را داشتم. شاید خوراک هر لحظهام میشد.
* قدر را تنها برای سلامتی، طول عمر و نشاطشان بیدار میمانم. خدایا، حافظشان باش.
بن بست یک دروغگوی صووورتی!...برچسب : 756 12,756 0 icd 10,756 0,756 11,756 83,756 15,756 70 eur,756 12 icd 10,756 51 icd 10,756 9, نویسنده : bonbast-e-sooratio بازدید : 140